49 - دوش سوی مسجد میرفت پدرخونده ی ما!
آقا اومدم شام یه چیزی بخورم که حسن گف آقا بیا بریم مسجد! ما نیز قبول کردیم و راهی شدیم ! نماز خوندیم (ریا:) و اومدیم بیرون که دم در یه پیر مرد 77 ساله که یه گوچنگ (عصا) دستش بود سر صحبت رو باز کرد!
آقا اصن یه اعجوبه ای بود! اوّل گف come with me to my home من اینطوری شدم 😨 بعد حسابی فک زد تو این پیری! والا از این انرژی که داشت آدم حیرت زده میشد!
صحبت هایی که با هم کردیم...!
اوّل اون که به خاطر احترام بش میگم بابابزرگه شروع کرد : من خیلی شما رو دوست دارم چون میدونم تو این شهر غریبید و خودم هم چهل سال غریب بودم تو کویت!
من: کویت؟ چرا چیکار میکردید کویت؟
بابابزرگه: اوّل با یه منبت کار لبنانی کار کردم و بعد رفتم تو کار فروش بلیط هواپیما! کارت قدیمی شو هم نشونم داد وقتی که اونجا کار میکرده بوده!حسابی محاسنش سفید شده بود! بعد گف انگلیسی و عربیم هم خوبه اما عربی ام بهتره! بعد گف فقط درس بخونید و حواستون همیشه به درس باشه و به اینا که میگن درس چیه و به هیچ جا نمیرسید گوش ندید!
من: بهترین نصیحتی که باید به ما بکنی رو بگواحیاناً؟
بابابزرگه : عزیزم جوانی میره منو نگاه کن که من پیر شدم و قدر زمان رو بدون که با یه چشم به هم زدن عمر عزیز میره! با دوست ناباب هم نگرد و حواست باشه! البته اگه کسی رو دوست داشتی عیب نداره و جوانی و خلاصه بگزریم😋...!البته کلی دعا کرد و بعد منم که نمیتونستم لپاشو بکشم بوسیدمش و یه سلفی گرفتیم و خداحافظی کردیم 😊 ! میگم چقد خوبه وقتی آدم پیره اینطوری پر انرژی باشه و با جوونای نسل بعد از انقلاب حال کنه :) حتماً پست 46 منو خونده !دی!
+ عسل (این یه رمزِ بین منو استاد مقدمه علم حقوق)
+ یه دوست دارم استاد امروز ازش پرسید کجایی سریع گفت :
اهل کاشانم، تکه نانی دارم، خرده هوشی،سر سوزن ذوقی :) خُب کاشونی هم بود 😉
++ خبر رسید دندون شیره بالایی داداشم افتاده !😄
نبودی
:/