41 - سیر و سلوک به بروجرد و اَندر احوالات راه و مقصد!
صب الب طلوع روز 28 شهریور بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن و خداحافظی با مادر مهربان و آبجی و داداش که خواب بود و تو خواب بوسیدمش و از زیر قرآن رد شدن رهسپار شدم به سوی بروجرد در حالی که یه نایلون پسته وحشی باهام بود و اوّل صبی یه ریز ازش میخوردم! رفتم گاراژ و رسیدم ایلام و بعد از گذشتن از درّه ارغوان و رشته کوه های زیبای زاگرس به سمت کرمانشاهان راهی شدم...! تو ماشین بودیم که راننده یه آقایه بد اخلاق بود! این قسمت رو ولششش......! یه لر عزیز بغلم بود که چه چیزایی تعریف نکرد و آن را نیز ولششش......! رسیدم کرمانشاهان و با دو تا کوله سنگین منتظر سوار شدن و رفتن به سوی گاراژ کاویانی بودم که ساعت 11:30 به اونجا رسیدم....! اما از قضا اتوبوس ساعت 14:30 حرکت میکنه! منم یه بلیط گرفتم و منتظر شدم که زمان بگزره...! (اولین بلیط)
رو یه نیمکت نشسته بودم که یه پسر اومد گف سه تا بِبَر هزار! منم ازش خریدم! اون یکی تو احتمالاً الان ته تهای معده امه 😋
میخواست بره! گفتم کجا حالا please sit down ! منم که حوصله ام سر رفته بود خیلی با این پسرک گرم گرفتم و شیرین زبانی هایش را میشنیدمو اون هی میحرفید ! صورتش کک مکی بود و یه لبخند قشنگ هم میزد و تو گاراژ با باباش پاستور و آیدین میفروخت! گفتم ساعت چند میای سر کار؟ گف صب 10 میام تا 5 عصر و دوباره 6 تا 10 شب! گفتم خسته نمیشی؟ گف نه! گفتم کلاس چندی؟ گف برا شش میرم! (گوشیم داشت آرش میخوند) گفتم کلان ها گیر بتون نمیدن شما که سنتون کمه؟ گف نه باو اتفاقاً به ما گیر میدن و شهرداری میاد دنبالمون و اگه بگیردمون میبرنمون wc پاک کردن! گف منو نگرفتن من فرار میکنم! دی! گف خونمون جعفر آباده و خیلی دوره میخوام کار کنم زمین بخرم!!! واقعاً صحبت هاش مث یه آدم بزرگ بود! بعد دو تا پسر هم سن خودش نشون داد و گف اونا تا ازشون آدامس نخری ول نمیکنن اما من روم نمیشه زیاد اصرار کنم! یه چیزای میدونست والاااا ! میگم درستو خوب بخون خب ؟میگه باشه ! میگم آینده میخوای چیکار شی ؟میگه قاضی!!! همکار آینده :) خواستم یه سلفی با هم بگیریم که قبول نکرد و دیگه رفت سر کارش...! پسته ها رو هم دادم بش! خدا همه اینارو رو به راه کنه والا😇
بعد یکی دیگه اومد :) میگم والا من دانشجوام! میگه دلمو نشکن! میگم پول ندارم! میگه دلمو نشکن! از اونم خریدم! گفتم خُب حالا لپای قشنگی داری بیا لپتو بکشم برو :) لپشو کشیدم رفت! 😘
اون اولی که گفتم با باباش و اینا اومدن تو چمن جلوم که 10 متری با من فاصله داشت غذا بخورن! همین طور که داشت برنج میلومبوند از دور با لبخند به من تعارف کرد! منم به نشانه ممنونم یه سری تکون دادم! بابا پدرخوانده اینه :))
دیگه ساعت 13:30 شده بود که یه پسر کُرد که دوسالی از من بزرگتر بود نشسته بود تو چمن پشت نیمکتم! باز داشتم پسته وحشی میخوردم! بش سلام علیک و اینا کردم و خلاصه گف از خونه زدم بیرون دارم میرم بندر عباس کار! از بابام عصبانی ام و نمیدونم چی...آقا پسرای عزیز لطفاً از این کارای انتهاری نکنید خُب!
دیگه ساعت دو شد و رفتم داخل سالن و یه خانوم همسن کنارم نشست! سلام علیک و اینا کردیم و گف میاد بروجرد و اینا ! میگم چی میخونی؟میگه پرستاری آزاد بروجرد! گف پارسال دولتی کرمانشاهان آوردم نرفتم امسال بدترشد...آقا در نتیجه افراد کنکوری سال اوّل زور خودتونو بزنید بهتره...! بعدم راننده داد زد مسافرای بروجرد زود بیاید! منم پدرخوانده بازی درآوردم و ساکش رو براش گزاشتم تو اتوبوس... 😯
تو اتوبوس داشتم موزیک ویدیو میدیدم که پلک هام انگار هزار کیلو روشونه و میومدن پایین و یه چرتکی زدم! اما با یه دست انداز چرتک پرید! آقای راننده که حدود 55 سالش بود داشت بیسکویت مادر میلومبوند! یکی نبود بش بگه آقااا آقااا...😆
بعدشم رسیدمو و با همراهی یه سرباز و یه لر عزیز آدرسو پیدا کردم و رفتم خوابگاه ! اولین سوالی که به ذهنم رسید اینه: حالا رسیدم الان چیکار کنم؟ :) خُب یه چای مشتی درست کردم و زدیم به رگ! ( امروز آرش دیگه خودشو کشت اینقد خوند برام :)
بعد کمی اتاقو در تصرف خودم در آوردم و یه حموم و لالایی...! تا 12 تو خواب بودم 😴...! یادم رفت بگم که من رییس گروه باید باشم! دی!
+ رو قسمت های رنگی کلیک کنید! عکسن!
+ دیشب ژوراسیک سه رو ندیدم! امشب اگه چهار رو بده میبینم! دی!