گاهی آدم دلش میگیره...
خیلی هم دلش میگیره و نمیدونه این دلتنگیو بریزه کجای این دنیا...
میخواد خلاص شه اما نمیتونه
یه بغض میاد تو گلوش و اشک تو چشاش حلقه میزنه و گاهی هم تو تنهایی این بغض میترکونه...
غرور یه مرد وقتی ریش میشه دلش میخواد بمیره...
گاهی آدم یه مشکلی داره که دلش میخواد رها بشه ازش اما نمیتونه! هر چند تلاش میکنه....نمیدونم تا حالا اینطوری شدید یا نه...
خیلی بده این حالت ها که سراغ آدم میاد... احساس صعبناکیه...فک میکنی وسط یه دنیای تاریکی و نه راه پیش داری نه راه پس...
بعضی از مشکلات حل شدنی نیست... فقط میشه تو خودت بریزیشون و قورتشون بدی در حالی هضم نمیشن...
مغز آدم باد میکنه...میخوای فقط تنها باشی و فک کنی
فردا دوباره میاد سراغت... همون پریشونی دیروز... غم سردی که همیشه بغضو تو گلوت جمع میکنه... و در حالی که یه آهنگ گزاشتی و غمتو باهاش شریک میکنی..
هییییییییی...
چقد گریه خوبه...
کاش میگفتن میشه یه دونه از آرزوهای آدم بر آورده میشه...
گریه چقد خوبه... وقتی کسی نیست.
چقد بده یه چیزی بخوای بگی و داد بزنی اما نشه و حتی نتونی ازش رهایی پیدا کنی...!
وقتی سینه ات سنگین شده از شدت درد و یه نفس عمیق میکشی...
آدما چقد تنهان... منم به آمار زمین مشکوکم...
وقتی همه انتظار دارن اما شرایط راه دیگه ای پیش پات گزاشته...
وقتی با تمام وجود میخوای اما نیست... نمیاد.... نمیاد....نمیاد...
(همه اینا با بغض و اشک نوشته شده)